ایلیاایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

ایلیا عشق ابدی مامان و بابا

غذانخوردن

پسرم روزهای تعطیل که توی خونه هستم از همه ی روزها بدغذاتر میشی.دیروز دیگه کلافه ام کردی. صبح ساعت 8 صبح صبحانه خوردی،دیگه بجز یه تکه کوچیک نون،تا ساعت 7 شب هیچی نخوردی.حسابی کلافه ام کردی و اصلاً حوصله بازی کردن باهاتو نداشتم تا وقتی که غذاخوردی خیالم و اعصابم آروم شد و بعدش باهات بازی کردم.وقتی غذا نمیخوری اینقدر عصبی میشم که واقعاً نمیتونم باهات بازی کنم. بعد از غذا خوردن،رفتی درب یخچالو باز کردی و ظرف انار رو برداشتی . نشستی توی آشپزخونه و ریختیشون روی زمین من هم گذاشتمت توی صندلیت،تو هم با شیطنت تمام دونه دونه انارها رو روی زمین پرت کردی. من که جمعشون میکردم دوباره پرت میکردی و میخندیدی ...
3 دی 1392

شب یلدای 92

ا مسال شب یلدا با مادرجون رفتیم خونه خاله آرزو. وقتی رسیدم خونه 4:30 بود ،بمحض اینکه رسیدم خونه طبق معمول حسابی ذوق کردی و شروع کردی به رقصیدن. مادرجون زحمت کشیده بودند و عصرونه اتو داده بودند که قبل از شروع ترافیک بریم. امان از این سرما که مجبوری کلی لباس بپوشی لباسمو پوشیدم که بیام تو رو آماده کنم که گرمت نشه،تو هم مثل یه ماهی موقع لباس پوشیدن در میری. و کفاشهاتو از جلوی در آوردی و هی میگفتی دد دد . قربونت برم که اینقدر ددیی هستی کاپشنی که باباروزبه گرفته برات اندازه ات شده، وقتی شلوارشو میکنم پات کلی کیف میکنی. نمیدونم شاید چون موقع راه رفتن خش خش میکنه دوستش داری کفشهاتو که خواستم بپوشم غر زدی و از دستم گرفتی و مثل آدم...
1 دی 1392
1